میلادو سحر
هر چی بخوای
موضوع در مورد همه چیز

 من اسمم ميلاد و 21 سالمه من و سحر هم سنيم. از همون بچه گي از

 
دختر دختر خاله ام (سحر)خوشم ميومد .من كه آدم چرب زبوني بودم هر
 
موقع ميديدمش زبونم بند ميومد و يه بند سوتي ميدادم.من علاقه مو به اون
 
مخفي ميكردم چون يه پدر خيلي تعصبي داره البته كه اگه حتي نحوه
 
سلام كردنت كوچكترين حالتي داشته باشه جدا از اين كه رابطه اش رو با
 
اون خانواده كم ميكنه آزادي هاي دخترش رو هم ازش ميگيره همين موضوع
 
باعث ميشد كه من نتونم با اون راحت باشم چه برسه موقعيتي ايجاد كنم
 
كه بهش نزديك بشم خودم كه هيچ فكر اين كه آزادي اون واسه علاقه من
 
كم بشه جلوم رو ميگرفت. به جز اين موضوع وضع مالي اونا خيلي خوبه و
 
ما برعكس .از بچگي به دليل وضع بد مالي هرچي من دنبال كار بودم اون
 
روز به روز پيشرفت ميكرد به قدري كه هميشه ازش عقب ميفتادم ،خب از
 
صحبتهايي كه در جمع ميشد و ميكرد معلوم ميشد كه هدفهاي بزرگي داره
 
و توقعاتش خيلي زياده منم همش سعي ميكردم كه تو حد و اندازه اون
 
باشم تا حداقل دستم پر باشه كه بتونم راجب علاقه ام با اون صحبت كنم
 
شب و روز تو اين فكرا بودم و كه همين طور سالها گذشت حالا ما بزرگ
 
شديم من هنوزم روزا ميرم دانشگاه و شب ها ميرم سر كار و اون بقدري
 
پيشرفت كرده كه العان داره برنامه مخابراتي ماهواره جديد رو با حقوق بالا
 
تو دانشگاه مينويسه هميشه تو اين فكر بودم كه تا وقتي كه شرايط زندگيم
 
عوض نشده از علاقه ام باهاش صحبت نكنم و مانعي واسه پيشرفتهاش
 
نباشم و زندگي اون رو خراب نكنم كه نكنه واسه خاطر من كلي موقعيت
 
بهتر از من رو از دست بده و اگه پاي من وايسته يه زندگي خوب رو از
 
دست بده و همش تو رنج باشه از طرفي هم دارم داغون ميشم از اينكه
 
نميتونم اون چيزي رو كه هر روز تو قلبم مرور ميكنم بهش بگم تا اينكه
 
بدونه چقدر ميخوامش و اين چهره در هم من و فرار من از چشم هاش و
 
زيرنگاهش واسه اينكه بغض 8 ساله من نتركه و حسرت اينكه حتي
 
نميدونم چشمهاش چه رنگي داره ديونه ام ميكنه حسرت اينكه بتوني
 
سرت رو بزاري رو شونه هاش با اون درد دل كني وحسرت اينكه دستش
 
رو بگيرم بزارم رو قلبم تا بدونه چقدر آشفته است و داره تند ميزنه و... .
 
اين تازه گي ها انقدر تو هم بودم و هنوز اميد داشتم و شب و روز مثل... .
 
زور ميزدم تا عروسي آبجيم رسيد . من خوشحال از اينكه از تهران ميان و
 
بازم ميتونم حداقل نگاهش كنم همين طور هم شد من حداقل واسه چند
 
روز خوشحال بودم كه روز سوم بعداز عروسي وقتي سر سفره شام بوديم
 
تلفن زنگ زد ،من گوشي رو برداشتم از فاميلهاي دامادمون بودن مادرم رو
 
خواستن من گوشي رو بهش دادم خودم هم سر سفره نشستم حواسم
 
به صحبتهاشون نبود تا اينكه مادرم دخترخالم(مادر سحر )رو صدا كرد من
 
شك كردم ولي فكرش رو هم نميكردم همچين برنامه اي باشه ،گوشي رو
 
قطع كرد با لبي خندون اومد سر سفره همه منتظر بودم ببينم چه خبر بوده
 
كه مادرم گفت خيره،بلافاصله دختر خاله ام گفت اجازه ميخواستن واسه
 
سحر بيان خواستگاري!واي دنيا رو سرم خراب شد بغضم گرفت ميخواستم
 
بزنم زير گريه يه نگاه بهش كردم درست روبه روم بود ،ديگه نميتونستم
 
جلوي خودم رو بگيرم نميدونستم چيكار دارم ميكنم چند دقيقه اي تو همون
 
حال بودم يهو ديدم يكي با دست زد رو شونه ام دخترخاله ام بود گفت
 
چيكار ميكني چرا ماست رو ميريزي رو غذات همه خنديدند به خودم اومدم
 
ديدم چه گندي زدم ،منتظر اين بودم كه نهار تموم شه سريع از اونجا دور
 
بشم .سريع زدم بيرون رفتم باغمون يه جاي خلوت كه كسي صدام رو
 
نشنوه تا تونستم داد زدم و گريه كردم بالاخره چيزي كه 8 سال تموم ازش
 
ميترسيدم سرم اومد و من حتي نتونسته بودم بهش بگم عاشقتم اين
 
همه شب و روز كار كردم تا بهش بگم ولي حالا جلوي چشم من واسش
 
خواستگار اومده بود.
 
انقدر داد زدم و گريه كردم كه ديگه نه صدام در ميومد نه خوب ميديدم
 
،گوشيم زنگ خورد پدرم بود ماشين رو ميخواست قرار بود بيرون برند با هر
 
بدبختي بود خودمو رسوندم خونه داغون بودم چشام باد كرده بود و صدام در
 
نميومد خواهر كوچيكم رو ديدم سويچ رو دادم بهش بده پدرم من رو ديد
 
رفت داد زد امين دعواش شده اومدم در برم سريع همه اومدن بيرون گفتن
 
چي شده گفتم دعواي بدي شد داد و بيداد كردم صدام گرفت همين ،
 
خواستم در برم بغضم رو نبينن گير دادن وايستا بريم بيرون گفتم سرم درد
 
ميكنه نميام.بند رو آب داده بودم شك كرده بودن.
 
فرداش برگشتن تهران من داشتم ديونه ميشدم كه فهميدم همون ديشب
 
دخترخاله ام خواستگارها رو رد كرده يه خورده آروم تر شدم .
 
مجبور بودم همه چي رو زودتر بهش بگم هميشه دوست داشتم زمان بيان
 
كردن اين موضوع به قهوه دعوتش كنم ولي العان تنها راه ارتباط من از طريق
 
ايميلي بود كه ازش داشتم انقدر اين چند روز بهم سخت گذشته بود كه
 
ديگه ذهنم كار نميكرد بايد به هر قيمتي شده بهش ميگفتم.با چندتا جمله
 
كه تو دفتر خاطراتم نوشته بودم شروع كردم بالاخره بعداز 3 روز جواب داد
 
نوشته بود منظورت رو از اين پيام ها كامل درك نميكنم!
 
من شروع كردم حرفهامو نوشتن احساسم رو گفتم و ازش خواستم نظرش
 
رو نسبت به من بگه حس بدي داشتم از اينكه اينجوري خواسته مو بيان
 
ميكردم ولي راه ديگه اي نداشتم صبح تا شب آنلاين بودم تا بياد جوابم رو
 
بده .بعداز ظهرش جواب داد من از دست خودم ناراحتم كه ناخواسته باعث
 
شدم خاطر شما مكدر بشه.ما با هم تفاوتهاي زيادي داريم و مسيرهامون
 
فرق ميكنه از نظر من شما از همه نظر خوبيد و هيچ حرفي توش نيست
 
ولي راه ما با هم فرق ميكنه من احتمال زياد 2 سال ديگه بعداز اتمام كار
 
بورس ميشم براي سويس و نميتونم اينجا باشم از شما هم خواهش ميكنم
 
بيشتر از اين خودتون رو اذيت نكنيدشما مثل برادر نداشته من ميمونيد.
 
از يه طرف خوشحال بودم كه بد برخورد نكرد از طرف ديگه مودبانه به من
 
جواب منفي ميداد گفتم از بچه گي وضعيت خانوادگي ما طوري بوده كه
 
نتونستم پيشرفتهاي زيادي داشته باشم ولي من دارم تلاشهاي خودم رو
 
ميكنم كه كنارت باشم حس من به شما سر 1 ماه و 1 سال نيست كه
 
سريع نظرم عوض بشه دوست نداشتم اين طور احساسم رو بيان كنم
 
ولي دل دل اين دل داغونم اجازه نداد نميخواستم مشكلي هم برات پيش
 
بيارم و به اين زودي ها هم نميخواستم ذهنت رو مشغول كنم ولي بايد به
 
من حق بدي از هفته پيش تا العان بعداز اون خواستگاري از شما خواب به
 
چشمام نيومده من منتظر اين بودم كه موقعيت مناسب رو داشته باشم
 
،خواهش ميكنم احساس من رو جدي بگير و به من فرصت بده تا كنارت
 
باشم و از انتخابهات باشم من نميخوام مانعي بر سر راه ات
 
باشم .خواستم بدوني تا چه اندازه بهت علاقه دارم و دست از تلاش
 
نميكشم و از من نخواه فراموشت كنم.
 
ديگه جوابي واسم نفرستاد العان 2 ماه از اين موضوع ميگذره و من هنوز
 
ناراحتم كه مجبورم مثل قبل احساسم رو بروز ندم سر دوراهي موندم كه
 
نكنه به من علاقه مند بشه و من لياقت اون رو نداشته باشم ترس از اين
 
كه واسه خاطر من از آرزوهاش بزنه و تو نداري من بسوزه دارم ديونه
 
ميشم كه قلبم ميگه بهش نشون بده براش ميميري ولي مغزم جلوم رو
 
ميگيره.ذره ذره دارم ميسوزم و اون ذره اي از حال من رو نميدونه .ميدونيد
 
بن بست زندگي كجاست!
 
جايي كه نه حق انتخاب داري نه قدرت فراموش كردن .
 
از همه دوستانم،دختر و پسر، ميخوام كه به من بگن چيكار كنم چطور
 
ميتونم دلش رو بدست بيارم و چيكار كنم...منتظرم نگذاريد.

t

نظرات شما عزیزان:

reza
ساعت1:46---3 بهمن 1391
سلام وب بسیار جالب و زیبایی داری واقعا عالیه من لینکت کردم دوست داشتی منا لینک کن.مر30

reza
ساعت1:46---3 بهمن 1391
سلام وب بسیار جالب و زیبایی داری واقعا عالیه من لینکت کردم دوست داشتی منا لینک کن.مر30

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








ارسال توسط sina
آخرین مطالب